پارساپارسا، تا این لحظه: 13 سال و 5 ماه و 22 روز سن داره

◕‿◕ پارسا قصه هایی از لبخند خدا◕‿ ◕

شب احیا

    دوشنبه    1392/5/7    امشب من وپارسا جونم دوتایی برای مراسم احیا به مسجد نزدیک خونمون اومدیم بابایی هم برای چند روز رفته اصفهان رفته بود. ...
8 مرداد 1392

ماه رمضان مبارک

       چهارشنبه     1392/4/19             امسالم مثل همیشه یه ماهی رسید که به اون می گند ماه مهمونی خدا.       توی این ماه رفتار ما آدما با ماهای دیگه کمی فرق می کنه روزه می گیریم وبه عبادت بیشتری نسبت به ماههای دیگه می پردازیم .      آمد شهر صیام، سنجق سلطان رسید دست‏ بدار از طعام مایده جان رسید جان ز قطعیت ‏برست، دست طبیعت ‏ببست قلب ضلالت ‏شکست لشکر ایمان رسید لشکر «والعادیات‏»  دست ‏به یغما نهاد ...
8 مرداد 1392

احیا

       شنبه  1392/5/6      امشب ما هم مثل خیلیای دیگه امشب وبه مسجد محل رفتیم وبا خدا خلوت کردیم منظور از ما من وبابایی وپسر گله آقا پارساست .پارسای من سر شب خوابید وتمام احیا رو بیدار موند ولی این آخریا برای اینکه من گریه نکنم دستشوییو بهونه می کرد .     اینم یه عکس از پسر گلم نزدیک مسجد ...
6 مرداد 1392

نقاشی

      یک شنبه 1392/3/12      امشب نیمه های شب بود که نقاش کوچولوی من شروع کردتا استعدادهاشو به رخ کشید وشروع کرد به صورت کشیدن.      خیلی قشنگ وهیجان انگیز بود من ومحمد خیلی خیلی ذوق زده شدیم واز اون خواستیم تا چند تای دیگه هم برامون بکشه جور واجور کشید     اینم نقاشی های پیکاسور کوچولوی من     ...
3 مرداد 1392

ریش من کو؟

     پنج شنبه   1392/5/3      امروز ظهر وقتی من از بابایی خواستم تا صورتشو اصلاح کنه یدفعه پارسا با سراسیمه از پذیرایی به سمت اتاقش رفت در حالیکه می گفت من برم ریشمو پیدا کنم.     خیلی با مزه وجالب می گفت انگار واقعا چیزیشو گم کرده بود .
3 مرداد 1392

عروسی

       پنج شنبه     1392/4/7        امروز ما با مادرجون وپدرجون ودایی امیر همگی به سمت یزد راه افتادیم آخه امشب عروسی دعوتیم .        عروسی پسر عمه مامان.       خیلی جالب وبا مزه بود وسط مراسم یه دفعه دیدیم که دست یه دختر هم سن وسال خودت وگرفتی وشروع کردی به رقصیدن .       ولی افسوس که اونقدر متعجب وشوک زده بودم که یادم رفت از ون صحنه یه عکس یا فیلم بگیرم. ...
3 مرداد 1392

رفتار پارسا با پسر خاله جدید

       راستش اول من خیلی می ترسیدم که نکنه گل پسر من به پسر خاله جدید حسادت کنه و مشکلی پیش بیاد  ولی مادر الهی صد ساله بشی مثل یه مرد بود        برخلاف تصور ما نه تنها حسادت نمی کردی حتی هر وقت گریه می کرد سریع پیش خاله میومدی وبه اون با عجله ونگرانی می گفتی خاله آراد داره گریه می کنه                      ...
3 مرداد 1392

نماز خوندن پارسا

      این روزا پارسا هم شاید تا حدودی ماه رمضان ودرک کرده باشه چون توی این روزا ما با هم دیگه  وشبا با بابایی به مسجد می ریم ونمازمونو به جماعت می خونیم . البته گل پسر مامان هم از این حرکت ما در این مدت استقبال کرده وگاهی هم خیلی قشنگ کنار ما نماز می خونه. ...
3 مرداد 1392

مسابقه

      چهارشنبه   1392/5/2       امشب آخرین فرصت برای شرکت در مسابقه نی نی شکمو است منم خیلی دوست داشتم که شما در این مسابقه شرکت کنید ،پس یه کیک گرفتیم وبا بابایی شروع کردیم به عکس گرفتن از شما ولی بعد از فرستادن جوابی دریافت نکردیم من خیلی ناراحتم.خیلی خیلی ناراحت      اینم عکسایی که فرستادم   ...
3 مرداد 1392